تقدیم به روح بلند پدربزرگ

سلام دوستای گلم

این دو متن رو برای پدربزرگم گذاشتم. (خودم نوشتم)

پدربزرگ 19 رمضان (دی ماه)  سال 77 در سن 68 سالگی درست چند ثانیه بعد از اتمام اذان مغرب و عشا در بیمارستان شفا کرمان بر اثر سکته قلبی و مغزی فوت کردند.  و روز 21 ماه رمضان به خاک سپرده شدند.

من اون زمان دوم راهنمایی بودم. مامانم تعریف می کرد: زمانی که پدربزرگم فوت شدن تمام پزشکان و پرستاران بخش گریه میکردن..... پدربزرگ مرد بسیار بزرگی بود که البته توی شهر ما ایشون رو به خوبی میشناسن.

خاطره های بسیار خوبی از پدربزگ دارم که همین یادآوری ها باعث شده بعد 15 سال هنوز رفتن پدربزرگ برامون تازگی داشته باشه. بعد از فوت پدربزرگم تا همین یک سال پیش هر بار که خوابشون رو میدیدم با گریه فراوان از خواب پا میشدم به طوری که همه اعضای خانواده بالای سرم جمع میشدن و منو آروم میکردن... اما چاره چیه باید مرگ رو پذیرفت....

خوشحالم که پدربزرگم به خاطر همه خوبی هاش بهشتیه و همیشه حتی الان که بین ما نیست عاشقشم...


... رفت

پدربزرگ رفت. عطر شمعدانی ها کم رنگ شد. دیگر صدای نفس نفس زدنهای یک عزیز نمی آید. دیگر کسی شاهد لم دادنهای او ، روی تشک و بالشتک معروفش نیست. پدربزرگ برای خودش خانه ای خرید و برای همیشه زندگی اش را از ما جدا کرد. اما نمی دانم چرا در این هوای سرد، پالتو و کلاهش را فراموش کرده. زیرسیگاری، کفشهای اسپرت، چمدان مدارک و همه لباسهایش... از چهره اش همین چند قاب عکس جا مانده است و یک شناسنامه که صفحاتش با مهر «باطل شد» ورق می خورد.


بی قرار دستهای تو، پشت پنجره

پشت پنجره، همان جایی که کبوترها بی قرار دستهای تواند، دیگر هیچ بهانه ای برای دیدنت نیست... هیچ زمانی گندمهای ریخته شده با پای گرسنگی، عطر دستهای تو را برایشان به ارمغان نخواهد آورد. نه... دانه ها مهم نبودند. شور تو مهم بود. عشقی که تو را به پای پنجره ها می کشاند. از حرم نفس های تو بود که کبوتری در هوای سرد زمستان جان دوباره می رفت و بعد از این همه سال من همیشه به این فکر میکنم که چرا کبوترها راه قبرستان را بلد نیستند؟!


خدا رحمت کنه پدربزرگم رو....


بعدن نوشتم: امشب رفتیم خونه مادربزرگم. به یاد پدربزرگ هر سال 19 ماه رمضان افطار میدن....

خدایا شکرت که مادربزرگم پیشمونه. خیلی عاشقشم. مهربون ترین مادربزرگ دنیاس.

نظرات 56 + ارسال نظر
سویل جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 19:39

سلام خیلی ممنون بابت این نوشته ، من هم مثل شما عاشق پدربزرگم بودم و از دستش دادم ، متنتون منو خلی به گریه انداخت ، دستتون دردنکنه

S----A سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 19:20

ba ejazatOn kopi kardam..akhe emroz dahomin salgard fot pedarbozorgaMe b y matn fogholade niyaz dashtam...mmnon ....khoda pedar bozorgetono biyamorze...pedarbozorga kheyli khoban

سنا چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 16:57

باسلام
خیلی متن هاتون زیباست
احساس میکنم حرف دلم است
با اجازه برای زیر عکس پدربزرگم کپی میکنم

شیوا پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 11:31

راستش منم هفته پیش دوتا پدر بزرگم در یک شب یک ساعت از دست دادم نمیدونم تقدیر الهی بود یا چیز دیگه ک هر دو باهم رفتن

بهزاد مددی شنبه 16 آبان 1394 ساعت 15:18

منم امروز صبح بابا بزرگمو از دست دادم. الان ساعت سه و پونزده دقیقه س .یک ساعت و ربع پیش مراسم خاک سپاریش بود اما من نتونستم خودمو بهش برسونم چون جنوب مشغول کارم.عسلویه.خدا همه ی پدر بزرگها رو قرین رحمت خودش قرار بده و برای هنه ی ما آسون کنه این راه رفتنی رو.آمین

بهزاد مددی شنبه 16 آبان 1394 ساعت 15:21

دارم به بابابزرگ فکر می کنم. فکر می کنم. کاری که این روزها خیلی کم انجامش میدم. زندگی توی این دنیای شلوغ و پرسروصدا فرصت فکر کردن رو از ما گرفته. برای اینکه عقب نمونی باید تلاش کنی. یا به عبارت درست تر باید سگ دو بزنی. دیگه فرصتی برای فکر کردن نمی مونه. حالا من از همه دغدغه های این زندگی دل کندم و می خوام فکر کنم. می خوام به مرگ فکر کنم. یعنی بابابزرگم بهونه ای شد تا به مرگ فکر کنم. مرگ حقه. این جمله رو از خیلی ها شنیدم ولی همون هایی که میگن مرگ حقه جوری به این دنیا چسبیده اند که انگار هیچ وقت نمی میرند. اگه مرگ حقه پس چرا بهش فکر نمی کنیم؟ چرا ازش می ترسیم؟ ترسیدن از اتفاقی که نمی تونیم جلوش رو بگیریم احمقانه نیست؟ امام علی میگه آدمی همینجور که از مرگ فرار می کنه بهش نزدیکتر میشه. هر ثانیه ما داریم به مرگ نزدیک و نزدیک تر میشیم. خیلی ها هم ادعا می کردند که از مرگ نمی ترسند ولی وقتی که وقتش رسید دیگه به هیچ چیزی به غیر از زنده موندن فکر نمی کردند. فکر می کردند اگه از مرگ نجات پیدا کنند دیگه نمی میرند یا شاید باز هم فرصت می خواستند. آیا فرصت کافی نداشتند؟! و آیا ما فرصت جبران تمام اشتباهاتمون رو داریم؟ ای بابا. دارم مثل معلم ها حرف می زنم. یادمه یکی می گفت مرگ هم یه بخشی از زندگیه که نباید بهش به عنوان یه فاجعه نگاه کرد. باید دید اون هم زمان مرگش به حرفی که زده وفادار می مونه یا نه. صحبت کردن در مورد مرگ خیلی سخته چون تا حالا کسی اون رو تجربه نکرده. یعنی کسی نمی تونه تجربه اش کنه و فقط توی فیلم هاست که مرده ها زنده میشن. دارم به یکی از همین فیلم ها فکر می کنم. تنها دوبار زندگی میکنیم. به اون قسمتی که راننده مینی بوس که بعد از مردن زنده شده بود به مسافرش میگه من یه مرده ام! یه مرده واقعی! دارم به این فکر میکنم که من زنده ام یا مثل اون راننده مینی بوس یه مرده ام. دارم به این فکر می کنم که شاید دوباره زنده شدن فقط توی فیلم ها نیست. توی زندگی واقعی هم پیدا میشه. باید یه کمی دور و برمون رو بهتر نگاه کنیم. ببینیم کدوم یکی از ما زنده است و کدوم یکی مرده.دارم به بابابزرگ فکر میکنم. کاش دنیا مثل سینما بود و بابابزرگم زنده میشد و از خاطرات قدیمی که بیشتر شبیه قصه بود تعریف می کرد. که بعد از اون من هم از قصه بابابزرگ لذت ببرم و هم حسادت کنم به اینکه چرا نمی تونم مثل بابابزرگ قصه بگم. دارم به این فکر می کنم که من هم می تونم انقدر راحت مرگ رو قبول کنم و باهاش کنار بیام؟ می تونم انقدر راحت بمیرم؟ می تونم ازش نترسم؟ می تونم وقتی اومد سراغم به جای فرار کردن ازش بهش سلام کنم؟

مطمئن نیستم اما امیدوارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد