خواست + گاری
قرار بود واسه سارا خواستگار بیاد . وای نمی دونید ، دل توی دلش نبود . حسابی
دس پاچه شده بود . بهش گفتم نباید بذاری فکر کنه هل شدی . الان جواب نده . بگو
ایشالا یک سال دیگه جواب قطعی مو می دم . اینجوری حساب کار دستش می یاد .
می فهمه با کی طرفه . خیلیم دلش بخواد دختر به این ماهی باید براش از آسمون
بندازن .
سارا نگاهی مرموز تحویل من داد و گفت : وا چه حرفایی می زنی . می خواد بیاد
خواستگاری نمی خواد که منو بدزده . ( چه ربطی داشت ) من هم با سردرگمی گفتم
خب حالا. سارا نگاهی به ساعتش کرد و با خوشحالی گفت: وای الان پیداش میشه.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود ، که صدای زنگ در به گوشمون رسید . سارا با
عجله خودش و به طرف در هل داد و با لبخندی که احساس کردم ، الان همه ی
دندوناش از دهنش سقوط می کنه ، صدا زد اومدم … کیه … الو … بله … شما
… آهان … .
خلاصه ترجیح دادم تا باز شدن در کلی بخندم . آقا داماد که تشریفشون رو آووردن
، تصمیم گرفتم نیشمو ببندم . چشمتون روز بد نبینه . آقا داماد با کت و شلواری که
شبیه پیژامه ی پدر بزرگ من بود و نیز عینک ته استکانی مشکی و موهایی که
سیم ظرفشویی بود تا مو ( البته رنگ به رنگ شدن سارا هم بسیار دیدنی بود ) با
تعارف سارا خودشو روی مبل انداخت .
هنوز درست جا نگرفته بود که ، یک مرتبه مثل اسفند روی آتیش بلند شد و دسته
گل شو که چه عرض کنم ، درخت سیب زمینی شو جلوی چشم سارا گرفت و گفت :
تولدتون مبارک. با تعجب من و سارا و مکث کوتاه ما ، این خواستگار حواس جمع
به خودش اومد و گفت : ببخشید برای یو . سارا دسته گل ، که با گلهای زرد ( دقیقا
همون رنگی که سارا ازش متنفر بود ) تزئین شده بود رو با زحمت از اون گرفت و
به زور در گلدان روی میز جا داد . ( نکته ی قابل توجه : اگر من جای گلدان بودم
انفجارم حتمی بود ) و بعد به سمت آشپزخونه رفت تا برای خواستگار چای بریزه،
که با صدای بلندی مواجه شد . ببخشید لطفا چای نباشه اگه قهوه تموم نکردید .
با توجه به این که سارا توی آشپزخونه بود ، بنده ی چهره ی اون و ندیدم که به
عرضتون برسونم . اما می شد فهمید که توپش حسابی پره .
بعد از حدود بیست دقیقه سارا از آشپزخونه بیرون اومد . که در این فواصل آقا
داماد یا نگاهشون به سقف چسبیده بود یا به کفش های اسپرت جگری شون که
کاملا مشخص بود واکس مشکی خورده .
در هر حال با اومدن سارا خانوم نگاه آقا داماد ما به اون چسبید . سارا سینی
قهوه رو که محتوی دو فنجان که چی بگم ، دو لیوان قهوه بود جلوی آقا داماد
گرفت و گفت : بفرمائید خونه ی خودتونه . البته بماند که داشتم از تعجب شاخ
در می اووردم . ( لطفا به هیچ عنوان فکر نکید منظور داماد سر خونه ست ).
آقا داماد گفت: اختیار خودتونه. اما بعدا در مورد خونه صحبت می کنیم . اجازه
هست الان قهوه بردارم ؟؟؟ در حالی که سارا از اشتباهش خجالت می کشید ،
گفت : نوش جون . آقا داماد لیوان قهوه رو برداشت و بی محابا نزدیک دهان
برد و هنوز مقداری ننوشیده بود ، که دادی زد و گفت : خانم این قهوه چرا این
قدر داغه ؟؟؟؟؟؟
من و سارا نمی دونستیم باید بخندیم یا گریه کنیم . سارا که متوجه شده بود این
آقا داماد مسلما نمی تونه کیس مناسبی باشه ، سعی کرد خیلی عادی برخورد کنه .
در حالی که لیوان قهوه روی میز جای می گرفت ، آقای روشن روان با لبخندی
بسیار ملیح که نشون می داد سه تا از دندونای مبارکشون افتاده ، گفت : ببخشید
خانم شما چند سالتونه ؟؟؟؟ البته به قرن بگید که زیاد نشه . سارا که از سوال کاملا
مسخره ی اون بهت زده شده بود ، جواب داد : نیازی نیست .
من بیست و پنج سالمه . آقای روشن روان با قیافه ی خنده داری گفت : ربع کیلو …
ببخشید ربع قرن . جای شکرش باقیه . تا ترشیدگی ربع قرن دیگه فاصله دارید .
من که تا به حال چنین خواستگار عجیبی رو ندیده بودم ، سعی کردم هر چه سریع تر
از خواب بیدار بشم . و تصمیم قطعی مو بگیرم ، که این خواب رو برای سارا تعریف
نکنم . که مطمئن بودم باید یک هفته به عیادتش برم و در ضمن جعبه ی دستمال
کاغذی هم یادم نره …………………..