تصور شما از خدا در دوران کودکی

    

       سلام و درود بر دوستان مهربانم


یه سوژه توپ به ذهنم رسید که واسه خودم خیلی تازه و هیجان انگیزه. مثل اختراع دستورالعمل بستنی توت فرنگی برای اولین بار...

دوست داشتم این موضوع دوست داشتنی رو توی وبم بیارم تا ضمن خوندن کامنتهای چند نفر از عزیزام، شما هم کامنت خودتون رو درباره "تصور شما از خدا در دوران کودکی" برام بذارید تا ادامه همین پست بیارمش.

و حالا چند تا از این تصورات قشنگ رو می خونید:


روشنک 25 ساله دانشجوی کارشناسی حسابداری: "وقتی کوچولو بودم فکر می کردم خدا یه خورشیده که روی اون یه پارچه ی چهارگوش مشکیه با پولکای هفت رنگ."


قمر 32 ساله دانشجوی کارشناسی ارشد معماری: "من توی کودکی تصورم از خدا نیم تنه یه زن توی آسمون بود که روسری صورتی سرشه. همیشه هم فکر می کردم اون قسمت از آسمونه، که اتاق ماشین لباسشویی مون قرار داره."


احسان 27 ساله لیسانس حسابداری: "زمانی که کوچک بودم پدرم مدرس دانشگاه بودن. پدر یه کتاب فلسفه داشتن که توی یکی از صفحات کتاب تصویر مرد خشن و بداخلاقی وجود داشت که من خیلی ازش می ترسیدم و در واقع فکر میکردم اون خداست."


محمد 18 ساله دیپلم: "تو بچگی مامانم بهم گفته بود که خدا خیلی بزرگ و مهربونه. جلوی در خونمون یه تیر برق بود که من فکر می کردم اون خداست."


خودم: همیشه و هر لحظه فکر می کنم خدا روبروی منه با نوری وصف نشدنی و به من لبخند می زنه. اما تو بچگی وقتی نماز می خوندم فکر می کردم خدا یه جا که هیچی وجود نداره نشسته و داره با گل و خاک آدم می سازه.


و اما همون طور که گفتم منتظر کامنتهای قشنگتون هستم. البته می تونید به بهترین تصور رای بدید تا برنده رو باز هم در این پست معرفی کنم.



                                       رای یادتون نره


تصورات شما دوستان عزیز:

مژده خدامی شاعر: بچگیام یه گلخونه توخونه مون داشتیم همیشه خدارومجسم میکردم که ازشیشه های بالای این گلخونه داره نگاهمون میکنه. بعدهرموقع میخواستم بدونم کاری که دارم انجام میدم درسته یانه، فکرمیکردم اگه این گلخونه پرازآدم کوچولوبود، منم خداشون بودم، حالا اگه یکی ازاین آدم کوچولوها این کاروانجام بدهه من راضی ام یانه!!!


مهدی عبدالهی شاعر: بچه که بودم همش فکر می کردم خدا کسی هست که فقط منو آفریده فقط من.  بقیه از دم یه مشت رباتن که میخوان منو گول بزنن و وقتی که من بهشون نگاه میکنم به شکل آدمی زاد در میان و بقیه وقتا شکل رباتای اسکلتین جالب اینکه فکر می کردم این خدایی که فقط منو آفریده میخواد منو ببره جهنم.


زینب: از نظر من خدا شبیه امام خمینی بود همیشه فکر میکردم شبیه امام خمینیه.


 عمادآبادی: خیلی فکر کردم اما انگار همون موقع هم قوه تخیل خوبی نداشتم
اصلا یادم نمیاد که خدا رو چه شکلی میدیدم. به نظرم میاد مرد بود و تو آسمونا بیشتر یه پیرمرد بود با ریش بلند و سفید و البته خیلی مهربون


سید حسین نصرت آبادی: من وقتی بچه بودم فکر میکردم خدا مثل امام خمینی هست .


مهسا-24 ساله- کاشناس ارشد مکانیک: سلام. بچه که بودم یه کتاب شعر داشتم که توش یه شعری بود راجع به اینکه خدا به ما دست و چشم و گوش و ... داده. توی اون صفحه ای که این شعرو توش نوشته بود یه بچه پایین صفحه بود که داشت به آسمون نگاه میکرد و توی آسمون یه ابر خاکستری بود که خواهر من براش چشم و ابرو کشیده بود.
واسه همین من همیشه فکر میکرم خدا یه چیزی مثل یه ابر خیلی بزرگه که تموم آسمونو گرفته و داره همه رو نگاه میکنه. تازه فکر میکردم رنگشم خاکستریه